با سلام مشکلی دارم و نیازمند راهنمایی مشاورین عزیز
پوزش اگر طولانیه اما سعی کردم هر جنبه ای که ممکنه از نگاه خودم پنهان باشه اما اهمیت داره رو بیارم ... با این شروع که هم اکنون 25 سال سن دارم.
در 22 سالگی که دانشجو بودم دختر خانمی که 3.5 سال از بنده بزرگ تر بودن بهم ابراز علاقه کردند و رابطه بسیار احساسی رو شروع کردیم و به مدت 3 ماه تقریباً هر روز در محیطی بسته با هم بودیم.
اینم بگم که ایشون اولین آدم تو زندگی بنده بودن- از ویژگی های اون موقعشون هم که بگم از شرایط خونه راضی نبودن و به شدت در فکر خارج شدن از اونجا و سرکار نرفتن. همچنین به شدت به رفتارهایی چون بوسیدن و هر برخورد نزدیک دیگه ای حساس بودند و همش تاکید میکردن چون بار اولشونه براشون سخته . هم زمان از چیزایی مثل داشتن برخورد نزدیک و بوسه به عنوان ابزار فشار استفاده میکردن به این شکل که من تا بحال به کسی چنین اجازه ای ندادم اما چون تو چنین اجازه ای پیدا کردی پس باید ازدواج کنیم.
رابطه جنسی نداشتیم ، صرفاً چندبار ملامسه جزئی بالاتنه که هربار به شدت بعدش من رو تحت فشار میگذاشتند که چون چنین برخوردی داشتند پس باید ازدواج کنیم. یکبار هم نیمه برهنه شدند که البته خودشون شروع کننده اش بودن اما هرگز آمیزشی در کار نبوده.
هرچه که رابطه ما پیش میرفت، ایشون به شدت منی که هیچ یک از شرایط ازدواج رو نداشتم تحت فشار گذاشته بودند و همه چیز را مشروط به ازدواج کردند . فشارهاشون به حدی بود که باعث شدند دچار افسردگی شدیدی شوم و درسم رو ول کنم و مدت زیادی درگیر درمان دارویی بودم.
چون ایشون فقط خواستار ازدواج بودن و برای من ممکن نبود و کارشون شده بود فشار و گریه و ... بنده علی رغم میل باطلی ازشون فاصله گرفتم تا به اعتقاد خودم کمتر آسیب ببینند. با این حال همچنان هر از گاهی یاد همدیگرو میکردیم و فشارهای روانی ایشون روی من ادامه داشت.
برای نزدیک به دو سال ارتباطمون صرفا احوال پرسی بود و بدور از صمیمیت اونم مثلا هر چند ماه یکبار. تا اینکه ایشون سراغم اومدن و من رو در جریان اتفاق بزرگی گذشتند.
ایشون گفتن توسط یکی از آشنا ها مورد تعرض قرار گرفته اند و دنیا رو سر من خراب شد. وضعیت روحیشون فاجعه بود و من نگران از خودکشی ایشون. با این حال هیچ جوره حاضر به مطرح کردن موضوع با کسی از جمله خانواده نبودند و من هم نمیتونستم این ریسک رو بکنم. هم زمان حکایتشون از این ماجرا رو باور نکردم اما هرگز بهش نگفتم و به روش هم نیاوردم. به گفته خودشون هم ماجرا نزدیک چند ماه قبل اینکه به من بگن اتفاق افتاده. چون صحبت کردن در موردش ایشون رو آزار میداد یا دست کم اینطور تظاهر می کردند، هرگز درباره جزئیات باهاشون صحبت نکردم و هرگز فشاری از جانب من متوجه ایشون نبود.
بدور از هرگونه نزدیک شدن عاطفی/احساسی به ایشون اما با حمایت مالی و روانی، ایشون رو بردم پیش ماما و بعد از اطمینان خودشون نسبت به از دست دادن بکارت و همچنین اطمینان بنده از مبتلا نشدن به بیماری یا آسیب، ایشون رو پیش روان پزشک هم بردم و کلی باهاشون صحبت کردن و دارو دادن بهشون- توصیه روانپزشک هم مطرح کردن با خانواده بود. اما باز ایشون مایل به پیگیری اون آدم/گفتن اسمش/مطرح کردن با خانواده نبودن .
ایشون به شدت احساس تنفر از خود پیدا کردن و همین الان هم این احساس رو دارند. چندماه که گذشت یکباره گفتند به کمک دوستی مامایی رو پیدا کردن و میخوان مشکلشون رو رفع کنند و البته نیازمند قرض گرفتن پول. بنده پول رو با این احتمال که هرگز پس نخواهند داد براشون تهیه کردم اونم به رغم نیاز مالی شدید خودم. البته بعد نزدیک به 6 ماه پس دادند. در نهایت اون مشکلشون رو رفع کردند.
هم زمان تا به امروز همش سراغم رو میگیرن و پیام میدن. همش نسبت به خودشون ابراز انزجار میکنن موقعی میگم اشتباه میکنی و گناه تو نبوده و... نهایتا بحث رو میبرن این سمت که پس بیا خواستگاریم و من هی جوابی ندارم.
در این مدت بارها مشکلات مالیشون رو بدور از هرگونه چشم داشت از خودشون مثلا دوستی برطرف کردم البته پول رو پس دادند اما همیشه بعد چند ماه.
حال مشکل من اینه که هم زمان به ایشون علاقه دارم اما مسن تر و از نظر زیبایی از چشم افتادن. مشکل اصلی دیگه اینه که ایشون اخلاق و رفتارشون کلا عوض شده و خیلی وقتا قابل تحمل نیستن.
در واقع من اون مشکلی که اشاره کردم رو هضم کردم و برام مهم نیست اما مشکلم خراب شدن روحیاتشون انگار یه آدم مریض و بهانه گیر که نمیتونه شاد زندگی گنه. از طرفی جذابیت ظاهریشون رو هم از دست دادند و بسیار سن بالاتر از من میزنن.
موندم باهاشون چه کنم. نه از زندگیم میرن بیرون نه خودم میتونم فراموششون کنم نه انگیزه کافی برای ازدواج با ایشون رو دارم.
کلا من چیکار کنم به نفع هر دوی ماست.
سپاس